چرا خدا انسان شد؟
آموزۀ تجسم یا انسان شدن خدا در مسیح بیگمان یکی از مهمترین ارکان ایمان مسیحی است. مسیحیت از همان بدو تولد بر دو حقیقت بنیادی بشریت و الوهیت مسیح پای فشرده و در برابر حملات گوناگون به دفاع از آنها برخاسته است. کلیسا طی قرون متمادی با صدای رسا و به بهای گران اعلام داشته که چون به دقت و از نزدیک، زندگی این مرد ناصری را مورد تعمق و مطالعۀ جدی و همهجانبه قرار داده، خود را ناگزیر از آن دیده که این دو حقیقت را دربارۀ او نه تنها تصدیق بدارد، بلکه جشن بگیرد.
جای بسی تأسف و نگرانی است که اهمیت بشریت مسیح امروزه نزد بسیاری از مسیحیان بهویژه مسیحیان ایرانی تا حدی مورد غفلت واقع شده است. گویی ما ایرانیان مسیحی به حقیقتِ الوهیت مسیح ارادت بسیار داریم ولی درک درست یا دقیقی از اهمیت بشریت او و نقش آن در رستگاری انسان نداریم. مسیحِ ما بیگمان خداست، ولی انسان بودن او گاه بسی کمرنگ است. حال آنکه کلیسا به همان اندازه که بر الوهیت مسیح پای فشرده، بر بشریت او نیز تأکید داشته است. پدران کلیسا از همان آغاز تأکید کردهاند که اگر مسیح ذرهای از بشریت کم داشته باشد نمیتواند ما را نجات دهد، همانگونه که اگر ذرهای از الوهیت کم داشته باشد قادر به نجات ما نیست. مسیحی که کلیسا او را طی قرون پرستش کرده، کاملاً خدا و کاملاً انسان است.
هدف ما در این نوشتار بررسی اجمالی لزوم و اهداف انسان شدن خدا در مسیح است. در اینباره سخن بسیار میتوان گفت و ادعای ما به هیچ روی این نیست که بحث کاملی در این مقالۀ کوتاه تقدیم شما خوانندگان عزیز کنیم. ولی امیدواریم بتوانیم توجه شما را به برخی از اهداف عالی انسان شدن خدا در مسیح که شاید پیشتر بدان نیاندیشیدهاید جلب کرده، با این کار باب بحث و گفتگوی بیشتر را در خصوص این یکی از مهمترین ارکان ایمان مسیحی بگشاییم. چرا خدا انسان شد؟ او چه اهدافی را از انجام این کار دنبال میکرد؟ اغلب وقتی از اهداف و مقاصد انسان شدن خدا در مسیح سخن بهمیان میآید، مُردن برای آمرزش گناهان، یگانه هدفی است که بهذهن بیشتر مؤمنان خطور میکند. ولی نه فراهم آوردن آمرزش گناهان تنها هدف مرگ پسر خدا بود و نه مرگ او تنها هدف انسان شدن او. مرگ او اهداف مهم دیگری علاوه بر فراهم آوردن آمرزش گناهان نیز داشت و انسان شدن او اهداف مهم دیگری علاوه بر مردن روی صلیب. در این مقاله ما به پنج هدف از اهداف انسان شدن خدا در مسیح میپردازیم. خدا انسان شد تا:
خود را به ما بشناساند
یکی از مهمترین اهداف انسان شدن خدا در مسیح، شناسانیدن خدا به انسان است. شناخت خدا تنها از طریق مکاشفۀ خود او امکانپذیر است. تا خدا خودش را بر انسان آشکار نکند، انسان قادر به شناخت او نیست. وقتی انسان میکوشد با تلاشهای عقلی و احساسی خودش خدا را بشناسد، آنچه به آن میرسد بتهایی ذهنی بیش نیست. در نقطۀ مقابل، خدای کتابمقدس خدایی زنده و فعال است که خود خویشتن را بر انسان آشکار میکند. این خودآشکارسازی یا به اصطلاح مکاشفۀ خدا از اَشکال مختلفی برخوردار است.
یکی از انواع مکاشفۀ خدا، مکاشفۀ او در جهان خلقت است. کتابمقدس میگوید که خدا خود را در طبیعت مکشوف کرده است. پولس رسول تأکید میکند که «از آغاز آفرینش جهان، صفات نادیدنی خدا، یعنی قدرت سرمدی و الوهیت او را میتوان با ادراک از امور جهان مخلوق بهروشنی دید» (رومیان ۱:۲۰). این مکاشفه در دسترس همۀ انسانها قرار دارد و از همین رو آن را بخشی از مکاشفۀ عام خدا بهشمار میآورند. ولی از آنجا که خدا شخص است، طبیعت بهطور کلی نمیتواند بهترین وسیله برای نمایاندن خدا به انسان باشد. هر چند میتوانیم تا حدی به وجود خدا و برخی از صفات او از طریق تعمق در طبیعت پی ببریم، این مکاشفه هرگز برای شناساندن خدا به انسان کافی نیست. بهعلاوه، انسان به سبب سقوط در گناه و دوری از خدا قادر به درک درست مکاشفۀ خدا در طبیعت نیست.
علاوه بر طبیعت، خدا خود را در تاریخ نجات بر آدمیان آشکار کرده است. اعمال نجاتبخش خدا در تاریخ، پرده از وجود و صفات خدا برمیدارند. برای مثال، خدا در رهانیدن قوم اسرائیل از اسارت مصر و آیاتی که توسط موسی بهظهور آورد، عظمت قدرت و عمق وفاداری خود را به عهدش آشکار ساخت. ولی باز باید گفت از آنجا که خدا شخص است، وقایع بهطور کلی نمیتوانند بهترین وسیله برای نمایاندن خدا به انسان باشند، حتی وقایعی که در آنها عمل نجاتبخش خدا بهظهور میرسد.
یکی از دیگر وسایلی که خدا برای شناسانیدن خود به انسان از آنها استفاده میکند، کلام اوست. خدا خود و ارادۀ خویش را در شریعت، پیامهای انبیا و سایر نوشتههای کتابمقدس آشکار کرده است. ولی با وجود اهمیت بسزا و کارآیی بالای مکاشفۀ خدا در کلامش، باز باید اذعان داشت که چون خدا شخص است، کلماتِ صرف، چه شفاهی و چه کتبی، حتی اگر الهام روحالقدس نیز باشند، بهترین و قویترین وسیله برای نمایاندن خدا به انسان نیستند.
انسان شدن خدا در مسیح، عالیترین مکاشفۀ خدا از خودش را در اختیار انسان قرار داد. عیسای ناصری عالیترین مکاشفۀ خداست، چون اولاً مکاشفهای است شخصی، یعنی خدا از یک شخص برای شناساندن خود به ما بهره جست. بیشک انسان از آنجا که از شخصیت برخوردار است، بهترین وسیله برای آشکار کردن خدایی شخصیتمند است. چیزی بهتر از شخص نمیتواند مظهر خدا باشد. دوم اینکه مکاشفۀ خدا در مسیح مکاشفهای است بشری. یعنی خدا خود را در شخصیتی بشری بر آدمیان آشکار کرد. بیشک وجودی بشری بهترین وسیله برای نمایاندن خدا به موجودات بشری است. اگر خدا میخواست خود را به مورچه بشناساند، احتمالاً بهترین راه این بود که خود را بهصورت مورچه بر او آشکار کند. سوم اینکه مکاشفۀ خدا در مسیح مکاشفهای است مستقیم. خدا در طول تاریخ در زندگی اشخاص دیگری هم تجلی کرده و از زبان آنها سخن گفته است. خدا از طریق ابراهیم، موسی و سایر انبیا نیز خود را بر انسانها آشکار کرده است. ولی در همۀ این موارد، مکاشفه خدا مکاشفهای است غیر مستقیم، یعنی از طریق کسی غیر از خود خدا انجام شده است. ولی در عیسای مسیح ما با خود خدا روبروییم! شخصی که در عیسای مسیح با زندگی بشری خود خدا را آشکار میکند، کسی جز شخص دوم تثلیث یعنی خدای پسر نیست. در این شخصیت تاریخی، خدا را بهوسیلۀ خود خدا میشناسیم. آفتاب آمد دلیل آفتاب! از همین روست که مکاشفۀ خدا در مسیح عالیترین مکاشفۀ خدا از خودش است. خدا در مسیح انسان شد تا خود را به بهترین نحو ممکن به ما بشناساند.
با ما همدرد شود
همدردی از خصوصیات بارز هر محبت راستین است. محبت نمیتواند نسبت به درد و رنج محبوب بیتفاوت باشد. بهعلاوه، همدردی با محبوب یکی از اَشکال مهم ظهور و بروز محبت است. مظاهر و نمونههای همدردی حتی در تجربۀ بشری کم نیست. پدر و مادر به معنایی واقعی درد و رنج فرزند را احساس میکنند.
حال، خدای کتابمقدس خدای محبت است. محبت او سبب میشود که او درد و رنج محبوب را احساس کند. او نسبت به رنج انسان بیتفاوت نیست. حتی در عهدعتیق این همدردی خدا با قوم دردمند خویش در بسیاری قسمتها مشهود است، مثلاً در کتاب هوشع. همین محبت خدا سبب میشود که او در مسیح انسان شود تا بتواند بهعنوان یک انسان درد و رنج ما را تجربه کرده با ما همدرد گردد. او با انسان شدن شریک تجربۀ بشری در همۀ ابعاد تلخ و شیرین آن میشود. خصوصاً در مرگش بر صلیب و وقایع پیش از آن، طعم تلخ درد و رنج را در نهایت شدت آن میچشد.
در مسیح ما با خدایی رنجکشیده و رنجبر روبهروییم. این کاملاً بر خلاف تصویری است که در بسیاری از مکاتب و مذاهب از خدا وجود دارد. خدای فلاسفه و حتی الهیات سنتی مسیحی تا مدتها خدای تغییرناپذیر و نتیجتاً رنجناپذیر بود. در واقع این خدا، خدایی کاملاً عاری از احساس بود. چرا که هر احساسی دربردارندۀ تغییری در خدا بود و تغییرناپذیری او را که فلسفۀ ارسطویی بر آن تأکید داشت زیر سؤال میبرد. ولی امروز این تعبیر از تغییرناپذیری مورد قبول بسیاری از الهیدانان مسیحی نیست. هرچند خدا در صفات خود همچون عدالت و امانت و محبت تغییرناپذیر است، ولی این بدان معنی نیست که او عاری از هر احساسی است. یورگن مولتمان بیباکانه میگوید خدایی که نتواند رنج ببرد از انسان نیز فقیرتر و ضعیفتر است! زیرا انسان توانایی رنج کشیدن را دارد. در مسیح ما با خدایی روبهروییم که در همدردی با انسان رنج میکشد.
همدردی هم از بعدی عینی و هم از بعدی ذهنی (درونی) برخوردار است. تا کسی دنداندرد را عملاً تجربه نکرده باشد (بعد عینی) نمیتواند درد مرا که دچار دنداندرد هستم کاملاً حس و درک کند (بعد ذهنی) و به معنایی واقعی با من همدرد شود. البته او میتواند دنداندرد مرا با سایر دردها مثلاً گوشدرد که خودش آن را تجربه کرده قیاس کند و اینگونه تا حدی با من همدردی نماید. ولی اگر کسی درد را از هیچ نوعش تجربه نکرده باشد، بهسختی میتوان پذیرفت که قادر به همدردی واقعی با شخص دردمند باشد. عبور از تجربیات مشابه، شخص را قادر به همدرد شدن میکند (دوم قرنتیان ۱:۳-۷). خدا انسان شد تا تجربیات ما را از درون وضعیت ما و بهعنوان انسان تجربه کند. او انسان شد تا با چشیدن درد و رنج ما با ما همدردی کند. از همین روست که عبرانیان میگوید: «زیرا کاهن اعظم ما چنان نیست که نتواند با ضعفهای ما همدردی کند، بلکه کسی است که از هر حیث همچون ما وسوسه شده است، بدون اینکه گناه کند» (عبرانیان ۴:۱۵).
بهعلاوه، همدردی بعد رهاییبخش دارد و به شفا میانجامد. حتی در تجربۀ محدود و بشری ما، وجود و نزدیکی کسی که شخص دردمند از محبت و همدردی او مطمئن است موجب تسکین و حتی شفای درد میشود.
اگر انسان میتواند با همدردی خود درد و رنج همنوع خود را التیام ببخشد، چقدر بیشتر همدردی خدا به شفا و التیام دردهای ما میانجامد. بعد رهاییبخش همدردی را نباید تنها در تأثیر مرموز آن در تسکین روحی و احساسی شخص دردمند دید. همدردی در بعد عینی نیز میتواند کارکرد رهاییبخش داشته باشد. آن مأمور آتشنشانی که برای نجات جان کودکی تن به شعلههای آتش میسپارد و حتی به بهای از دست دادن جان خود، کودک را نجات میدهد، به معنایی عینی با او همدرد میشود، و این همدردی او کودک را نجات میدهد! خدا نیز در مسیح با آدمیان همدرد شد تا آنها را از گناه و عواقب وخیم آن برهاند. او درد و رنج ما را بر خود گرفت تا ما را از آنها شفا بخشد. این ما را به یکی دیگر از علل انسان شدن خدا در مسیح میرساند.
برای آمرزش گناهان ما بمیرد
عهدجدید مرگ مسیح را در مرکز مأموریت نجاتبخش او قرار میدهد. کلام خدا بهروشنی اعلام میدارد که بدون مرگ مسیح فراهم آمدن نجات برای انسانها امری ناممکن بود. بررسی جامع ابعاد مختلف معنای مرگ مسیح و نجاتی که از آن به بار آمد، به فرصتی دیگر نیاز دارد. ولی جای تردید نیست که یکی از مهمترینِ این ابعاد، فراهم آوردن آمرزش گناهان و رهانیدن انسان از مجازات ابدی است.
کلام خدا در بیان معنی مرگ مسیح از استعارههای مختلف سود میجوید. یکی از این استعارههای بنیادی، استعاره یا تصویر دادگاه است. مطابق این تصویر، انسان در نتیجۀ گناه زیر محکومیت قرار دارد و منتظر مجازات ابدی است. عدالتِ خدا ایجاب میکند که گناهکار مجازات شود. داور عادل تمامی جهان نمیتواند گناه را نادیده بگیرد و از آن چشم بپوشد. ولی محبت او نسبت به گناهکار سبب شد پسر خود را بهعنوان جایگزینی برای او به این جهان بفرستد. مسیح عواقب گناه بشر را که همانا رنج، دوری از خدا و مرگ است تجربه کرد و اینگونه جایگزین او شد. با این جایگزینی، انسان بیگناه محسوب میشود.
روشن است که بدون انسان شدن خدا در مسیح، او نمیتوانست برای آمرزش گناهان ما بمیرد. چنانکه رساله به عبرانیان در زمینهای کمی متفاوت بیان میدارد: «از آنجا که فرزندان از جسم و خون برخوردارند، او نیز در اینها سهیم شد تا با مرگ خود، صاحب قدرت مرگ یعنی ابلیس را به زیر کشد» (۲:۱۴). مسیح انسان شد تا بتواند برای ما و به جای ما بمیرد.
در همین راستا کتابمقدس از مسیح بهعنوان واسطه یا میانجی ما سخن میگوید. برای اینکه او بتواند این نقش را بازی کند باید انسان باشد. پولس به شاگرد خود در این خصوص مینویسد: «زیرا تنها یک خدا هست و بین خدا و آدمیان نیز تنها یک واسطه وجود دارد، یعنی آن انسان که مسیح عیسی است؛ او که با دادن جان خود بهای رهایی جملۀ آدمیان را پرداخت» (اول تیموتائوس ۲:۵). عبرانیان نیز مسیح را کاهن اعظم ما معرفی میکند و لازمه آن را انسان بودن مسیح تلقی میشمارد: «از همین رو لازم بود از هر حیث همانند برادران خود شود تا بتواند در مقام کاهن اعظمی رحیم و امین، در خدمت خدا باشد و برای گناهان قوم کفاره کند» (عبرانیان ۲:۱۷).
انسانی تازه بهوجود آورد
یکی از مهمترین اهداف انسان شدن خدا در مسیح که غالباً مورد غفلت واقع شده، بهوجود آوردن انسانی نوین است. چنانکه دیدیم معمولاً بر این تأکید میشود که خدا انسان شد تا با مرگ خود بر صلیب مجازات انسان را بر خود بگیرد. به دیگر سخن، لزوم انسان شدن خدا فقط در ارتباط با لزوم صلیب درک میشود. گویی تنها هدف خدا از انسان شدن در مسیح این بود که بتواند بر صلیب جایگزین انسان گناهکار شود. هر چند این قطعاً یکی از مهمترین اهداف انسان شدن خداست، ولی تنها هدف آن نیست. بر خود گرفتن مجازات گناه و فراهم آوردن آمرزش گناهان تنها بخشی از برنامۀ بزرگتر خدا بود که همانا بهوجود آوردن انسانی نوین است.
کتابمقدس اعلام میدارد که آدم اول گناه کرد و با گناه آدم تمامی نسل او دچار فساد و تباهی شد. نسل بشر نسلی سقوط کرده و دور از خداست که در اسارت گناه و مرگ زندگی میکند و اگر از این وضع رهایی پیدا نکند روزی به هلاکت ابدی دچار خواهد شد. بهعلاوه، کتابمقدس به ما نشان میدهد که انسان با قوت، حکمت و تلاش خود نمیتواند خودش را نجات دهد. او اسیر است و نمیتواند خود را آزاد کند. همچنین باید توجه داشت که محکومیت به مجازات ابدی تنها بخشی از مشکل او را تشکیل میدهد و نه تمام آن را. علاوه بر رهایی از مجازات، انسان باید تبدیل شود. طبیعت گناهکار و فاسد او که رو به سوی مرگ دارد، باید شفا بیابد.
حال، نکتۀ بسیار مهم این است که غلبه بر گناه، مرگ و شیطان باید در درون همین طبیعت بشری بهوقوع میپیوست. آنچه خارج از این طبیعت روی میداد سودی به حال انسان نداشت و قادر به شفا و احیای او نبود. پسر خدا، شخص دوم تثلیث، طبیعت بشری به خود گرفت و با متحد کردن آن با طبیعت الهی خود، آن را از درون تبدیل کرد. بهعبارت دیگر، او به قلمروی دشمن پا گذاشت تا از درون او را شکست دهد. او انسان شد، او کاملاً همانند ما شد، تا از درونِ طبیعتِ ما بر همۀ عواملی که ما را در اسارت خود داشتند غلبه کند. پیروزی بر دشمن انسان تنها میتوانست بهواسطۀ یک انسان به دست آید. از همین رو لازم بود او کاملاً همانند برادران خود شود تا بتواند آنها را برهاند.
مسیح حتی همۀ وسوسههایی را که ما انسانها تجربه میکنیم تجربه کرد و بر آنها غلبه یافت. او تا به مرگ حاضر نشد به گناه تن دهد و اینگونه با مرگ خود بر صلیب در واقع طبیعت کهنۀ بشری را کشت. از همین روست که پولس میگوید انسانیت کهنۀ ما با مسیح مصلوب شد (رومیان ۶:۶). او در تمام مراحل زندگی خود و بخصوص در نقطۀ اوج آن یعنی مرگ صلیب بر گناه و شیطان پیروز شد. و وقتی از مردگان برخاست، انسان نوینی را به وجود آورد، انسانی را که دیگر ذرهای تحت اسارت یا حتی تحت تأثیر گناه و پیآمدهای آن زندگی نمیکند.
برای انجام این کار، او باید انسان میبود. شفای انسان با پیوند و شریک شدن او در طبیعت الهی صورت میگیرد. خدا در طبیعت بشری ما شریک شد تا ما در طبیعت الهی او شریک شویم. در شخصیت و زندگی عیسای ناصری، بشر شریک پسر ازلی خدا و با او همارث شد. در او انسان فرزند خدا شد. تا پیش از انسان شدن خدا در مسیح، تنها شخص دوم از تثلیث به معنای خاص پسر خدا و محبوب او بود. ولی از آن زمان که پسر خدا انسان شد، از آن زمان که عیسی در رحم مریم شکل گرفت، طبیعت بشری او در عین حال، طبیعت بشری پسر ازلی خدا بود. از آن زمان، بشریت در زندگی این انسان، یعنی عیسای ناصری، از همۀ امتیازات پسر ازلی خدا برخوردار شد. و اینگونه راه باز شد تا در اتحاد با او، همۀ مؤمنان بتوانند در امتیازات پسر ازلی خدا شریک شوند.
یکی از کارهایی که برای شفای درختی با میوۀ تلخ انجام میدهند، پیوند است. تکهای از درختی دیگر را که میوۀ آن شیرین است میگیرند و آن را در محل مناسبی از درخت تلخ به آن پیوند میزنند. اگر این کار بهطرز درست انجام شود معجزهای بهوقوع میپیوندد. طبیعت شیرین درخت دوم، باعث شفای طبیعت تلخ درخت نخست میشود بهگونهای که میوۀ آن شیرین میگردد. حال خدا برای شفای طبیعت بشر در دو مرحله به عمل پیوند دست زد. مرحلۀ نخست در انسان شدن خدا در مسیح بهوقوع پیوست. خدا در مسیح بخشی از وجود خود را به درخت نسل بشر که گرفتار فساد و تباهی شده بود پیوند زد. در عیسای ناصری طبیعت الهی و طبیعت بشری در یک شخص واحد به هم پیوستند و این پیوند باعث دگرگونی و شفای طبیعت بشری شد. در عیسی ما با نخستین نمونۀ انسان تازه روبروییم، انسانی که طبیعتش کاملاً شیرین شده است. در مرحلۀ دوم، روحالقدس مسیح را در قلب هر یک از مؤمنان ساکن میگرداند. این پیوند دوم باعث شیرین شدن طبیعت هر یک از ما میشود.
آنچه خدا در تجسم، یعنی در تولد، زندگی، مرگ و رستاخیز مسیح انجام داد بس عظیمتر از صرفاً آمرزش گناهان ما از طریق مرگ مسیح بر صلیب است. خدا در تجسم در کار خلق انسانی تازه است. خدا در کار رهایی خلقت کهنه از قید فساد و تباهی است. در زندگی، مرگ و رستاخیز مسیح انسان دچار یک دگردیسی روحانی شد. در مسیح کرم به پروانه تبدیل شد.
سرمشقی برای ما بر جا گذارد
اگر خدا انسان بود چگونه میزیست؟ اگر او انسان بود چگونه رفتار میکرد و چگونه سخن میگفت؟ با نگاه کردن به مسیح پاسخ این سؤالات را پیدا میکنیم. خدا با انسان شدن در مسیح عالیترین سرمشق را برای انسان بر جا گذاشت. عالیترین الگوی هر انسانی خدای اوست. خدا تبلور همۀ ارزشهایی است که شخص واقعاً به آنها اعتقاد دارد. ولی خدا در الوهیت صرف نمیتوانست نمونهای ملموس برای انسانها باشد. او میتوانست احکام یا اصول اخلاقی مورد تأیید خود را با آنها در میان بگذارد و از آنها بخواهد مطابق آن اصول یا احکام زندگی کنند. ولی چنین اصول یا احکامی هرگز نمیتوانستند به اندازۀ یک الگوی زنده و ملموس بر زندگی انسان اثر بگذارند.
ولی ما در مسیح با خدا در شخصیتی بشری و در شرایط واقعی زندگی یک انسان روبروییم. عملها و عکسالعملهای او در شرایط طبیعی و دشوار زندگی او را به بهترین سرمشق زنده برای ما تبدیل میکند. رابطۀ صمیمانۀ مسیح با خدا، سرسپردگی، توکل و اطاعت کامل وی نسبت به او، پاکی و قدوسیت او در همۀ ابعاد زندگی، محبت بیشائبه او به همه، دلسوزی او نسبت به نیازمندان، فیض و بخشش او نسبت به گناهکاران، خشم و ایستادگی او در برابر مذهبیون قدرتطلب و ریاکار، همه و همه، عالیترین الگو را برای پیروی فراروی انسان قرار میدهد.
No comments:
Post a Comment