Friday, 25 October 2013

اعمال رسولان باب ۹

اعمال رسولان باب ۹


ایمان آوردن سولس
Photo: ‎اعمال رسولان   باب ۹
  ایمان آوردن سولس
 ۱ اما سولس‌ هنوز تهدید و قتل‌ بر شاگردان‌خداوند همی‌ دمید و نزد رئیس‌ کهنه‌ آمد،  ۲ و از او نامه‌ها خواست‌ به‌سوی‌ کنایسی‌ که‌ در دمشق‌ بود تا اگر کسی‌ را از اهل‌ طریقت‌ خواه‌ مرد و خواه‌ زن‌ بیابد، ایشان‌ را بند برنهاده‌، به‌ اورشلیم‌ بیاورد.  ۳ و در اثنای‌ راه‌، چون‌ نزدیک‌ به‌ دمشق‌ رسید، ناگاه‌ نوری‌ از آسمان‌ دور او درخشید  ۴ و به‌ زمین‌ افتاده‌، آوازی‌ شنید که‌ بدو گفت‌: “ای‌ شاول‌، شاول‌، برای‌ چه‌ بر من‌ جفا می‌کنی‌؟”  ۵ گفت‌: “خداوندا تو کیستی‌؟” خداوند گفت‌: “من‌ آن‌ عیسی‌ هستم‌ که‌ تو بدو جفا می‌کنی‌.  ۶ لیکن‌ برخاسته‌، به‌ شهر برو که‌ آنجا به‌ تو گفته‌ می‌شود چه‌ باید کرد.”  ۷ اما آنانی‌ که‌ همسفر او بودند، خاموش‌ ایستادند چونکه‌ آن‌ صدا را شنیدند، لیکن‌ هیچ‌کس‌ را ندیدند.  ۸ پس‌ سولس‌ از زمین‌ برخاسته‌، چون‌ چشمان‌ خود را گشود، هیچ‌کس‌ را ندید و دستش‌ را گرفته‌، او را به‌ دمشق‌ بردند،  ۹ و سه‌ روز نابینا بوده‌، چیزی‌ نخورد و نیاشامید.  ۱۰ و در دمشق‌، شاگردی‌ حنانیا نام‌ بود که‌ خداوند در رویا بدو گفت‌: “ای‌ ح نانیا!” عرض‌ کرد: “خداوندا لبیک‌!”  ۱۱ خداوند وی‌ را گفت‌: “برخیز و به‌ کوچه‌ای‌ که‌ آن‌ را راست‌ می‌نامندبشتاب‌ و در خانه‌ یهودا، سولس‌ نام طرسوسی‌ را طلب‌ کن‌ زیرا که‌ اینک‌ دعا می‌کند،  ۱۲ و شخصی‌ حنانیا نام‌ را در خواب‌ دیده‌ است‌ که‌ آمده‌، بر او دست‌ گذارد تا بینا گردد.”  ۱۳ حنانیا جواب‌ داد که‌ “ای‌ خداوند، درباره‌ این‌ شخص‌ از بسیاری‌ شنیده‌ام‌ که‌ به‌ مقدسین‌ تو در اورشلیم‌ چه‌ مشقت‌ها رسانید،  ۱۴ و در اینجا نیز از روسای‌ کهنه‌ قدرت‌ دارد که‌ هر که‌ نام‌ تو را بخواند، او را حبس‌ کند.”  ۱۵ خداوند وی‌ را گفت‌: “برو زیرا که‌ او ظرف‌ برگزیده‌ من‌ است‌ تا نام‌ مرا پیش‌ امت‌ها و سلاطین‌ و بنی‌اسرائیل‌ ببرد.  ۱۶ زیرا که‌ من‌ او را نشان‌ خواهم‌ داد که‌ چقدر زحمت‌ها برای‌ نام‌ من‌ باید بکشد.”  ۱۷ پس‌ حنانیا رفته‌، بدان‌ خانه‌ درآمد و دستها بر وی‌ گذارده‌، گفت‌: “ای‌ برادر شاول‌، خداوند یعنی‌ عیسی‌ که‌ در راهی‌ که‌ می‌آمدی‌ بر تو ظاهر گشت‌، مرا فرستاد تا بینایی‌ بیابی‌ و از روح‌القدس‌ پر شوی‌.”  ۱۸ در ساعت‌ از چشمان‌ او چیزی‌ مثل‌ فلس‌ افتاده‌، بینایی‌ یافت‌ و برخاسته‌، تعمید گرفت‌.  ۱۹ و غذا خورده‌، قوت‌ گرفت‌ و روزی‌ چند با شاگردان‌ در دمشق‌ توقف‌ نمود.  ۲۰ و بی‌درنگ‌، در کنایس‌ به‌ عیسی‌ موعظه‌ می‌نمود که‌ او پسر خداست‌.  ۲۱ و آنانی‌ که‌ شنیدند تعجب‌ نموده‌، گفتند: “مگر این‌ آن‌ کسی‌ نیست‌ که‌ خوانندگان‌ این‌ اسم‌ را در اورشلیم‌ پریشان‌ می‌نمود و در اینجا محض این‌ آمده‌ است‌ تا ایشان‌ را بند نهاده‌، نزد روسای‌ کهنه‌ برد؟”  ۲۲ اما سولس‌ بیشتر تقویت‌ یافته‌، یهودیان ساکن‌ دمشق‌ را مجاب‌ می‌نمود و مبرهن‌ می‌ساخت‌ که‌ همین‌ است‌ مسیح‌.  ۲۳ اما بعد از مرور ایام‌ چند یهودیان شورا نمودند تا او را بکشند.  ۲۴ ولی‌ سولس‌ از شورای‌ ایشان‌ مطلع‌ شد و شبانه‌روز به‌ دروازه‌ها پاسبانی‌ می‌نمودند تا او را بکشند.  ۲۵ پس‌ شاگردان‌ او را در شب‌ در زنبیلی‌ گذارده‌، از دیوار شهر پایین‌ کردند.  ۲۶ و چون‌ سولس‌ به‌ اورشلیم‌ رسید، خواست‌ به‌ شاگردان‌ ملحق‌ شود، لیکن‌ همه‌ از او بترسیدند زیرا باور نکردند که‌ از شاگردان‌ است‌.  ۲۷ اما برنابا او را گرفته‌، به‌ نزد رسولان‌ برد و برای‌ ایشان‌ حکایت‌ کرد که‌ چگونه‌ خداوند را در راه‌ دیده‌ و بدو تکلم‌ کرده‌ و چطور در دمشق‌ به‌ نام‌ عیسی‌ به‌ دلیری‌ موعظه‌ می‌نمود.  ۲۸ و در اورشلیم‌ با ایشان‌ آمد و رفت‌ می‌کرد و به‌ نام‌ خداوند عیسی‌ به‌ دلیری‌ موعظه‌ می‌نمود.  ۲۹ و با هلینستیان‌ گفتگو و مباحثه‌ می‌کرد. اما درصدد کشتن‌ او برآمدند.  ۳۰ چون‌ برادران‌ مطلع‌ شدند، او را به‌ قیصریه‌ بردند و از آنجا به‌ طَرسوس‌ روانه‌ نمودند.  ۳۱ آنگاه‌ کلیسا در تمامی‌ یهودیه‌ و جلیل‌ و سامره‌ آرامی‌ یافتند و بنا می‌شدند و در ترس‌ خداوند و به‌ تسلی‌ روح‌القدس‌ رفتار کرده‌، همی‌ افزودند.‎
۱ اما سولس‌ هنوز تهدید و قتل‌ بر شاگردان‌خداوند همی‌ دمید و نزد رئیس‌ کهنه‌ آمد، ۲ و از او نامه‌ها خواست‌ به‌سوی‌ کنایسی‌ که‌ در دمشق‌ بود تا اگر کسی‌ را از اهل‌ طریقت‌ خواه‌ مرد و خواه‌ زن‌ بیابد،ایشان‌ را بند برنهاده‌، به‌ اورشلیم‌ بیاورد. ۳ و در اثنای‌ راه‌، چون‌ نزدیک‌ به‌ دمشق‌ رسید، ناگاه‌ نوری‌ از آسمان‌ دور او درخشید ۴ و به‌ زمین‌ افتاده‌، آوازی‌ شنید که‌ بدو گفت‌: “ای‌ شاول‌، شاول‌، برای‌ چه‌ بر من‌ جفا می‌کنی‌؟” ۵ گفت‌: “خداوندا تو کیستی‌؟” خداوند گفت‌: “من‌ آن‌ عیسی‌ هستم‌ که‌ تو بدو جفا می‌کنی‌. ۶ لیکن‌ برخاسته‌، به‌ شهر برو که‌ آنجا به‌ تو گفته‌ می‌شود چه‌ باید کرد.” ۷ اما آنانی‌ که‌ همسفر او بودند، خاموش‌ ایستادند چونکه‌ آن‌ صدا را شنیدند، لیکن‌ هیچ‌کس‌ را ندیدند. ۸ پس‌ سولس‌ از زمین‌ برخاسته‌، چون‌ چشمان‌ خود را گشود، هیچ‌کس‌ را ندید و دستش‌ را گرفته‌، او را به‌ دمشق‌ بردند، ۹ و سه‌ روز نابینا بوده‌، چیزی‌ نخورد و نیاشامید. ۱۰ و در دمشق‌، شاگردی‌ حنانیا نام‌ بود که‌ خداوند در رویا بدو گفت‌: “ای‌ ح نانیا!” عرض‌ کرد: “خداوندا لبیک‌!” ۱۱ خداوند وی‌ را گفت‌: “برخیز و به‌ کوچه‌ای‌ که‌ آن‌ را راست‌ می‌نامندبشتاب‌ و در خانه‌ یهودا، سولس‌ نام طرسوسی‌ را طلب‌ کن‌ زیرا که‌ اینک‌ دعا می‌کند، ۱۲ و شخصی‌ حنانیا نام‌ را در خواب‌ دیده‌ است‌ که‌ آمده‌، بر او دست‌ گذارد تا بینا گردد.” ۱۳ حنانیا جواب‌ داد که‌ “ای‌ خداوند، درباره‌ این‌ شخص‌ از بسیاری‌ شنیده‌ام‌ که‌ به‌ مقدسین‌ تو در اورشلیم‌ چه‌ مشقت‌ها رسانید، ۱۴ و در اینجا نیز از روسای‌ کهنه‌ قدرت‌ دارد که‌ هر که‌ نام‌ تو را بخواند، او را حبس‌ کند.” ۱۵ خداوند وی‌ را گفت‌: “برو زیرا که‌ او ظرف‌ برگزیده‌ من‌ است‌ تا نام‌ مرا پیش‌ امت‌ها و سلاطین‌ و بنی‌اسرائیل‌ ببرد. ۱۶ زیرا که‌ من‌ او را نشان‌ خواهم‌ داد که‌ چقدر زحمت‌ها برای‌ نام‌ من‌ باید بکشد.” ۱۷ پس‌ حنانیا رفته‌، بدان‌ خانه‌ درآمد و دستها بر وی‌ گذارده‌، گفت‌: “ای‌ برادر شاول‌، خداوند یعنی‌ عیسی‌ که‌ در راهی‌ که‌ می‌آمدی‌ بر تو ظاهر گشت‌، مرا فرستاد تا بینایی‌ بیابی‌ و از روح‌القدس‌ پر شوی‌.” ۱۸ در ساعت‌ از چشمان‌ او چیزی‌ مثل‌ فلس‌ افتاده‌، بینایی‌ یافت‌ و برخاسته‌، تعمید گرفت‌. ۱۹ و غذا خورده‌، قوت‌ گرفت‌ و روزی‌ چند با شاگردان‌ در دمشق‌ توقف‌ نمود. ۲۰ و بی‌درنگ‌، در کنایس‌ به‌ عیسی‌ موعظه‌ می‌نمود که‌ او پسر خداست‌. ۲۱ و آنانی‌ که‌ شنیدند تعجب‌ نموده‌، گفتند: “مگر این‌ آن‌ کسی‌ نیست‌ که‌ خوانندگان‌ این‌ اسم‌ را در اورشلیم‌ پریشان‌ می‌نمود و در اینجا محض این‌ آمده‌ است‌ تا ایشان‌ را بند نهاده‌، نزد روسای‌ کهنه‌ برد؟” ۲۲ اما سولس‌ بیشتر تقویت‌ یافته‌، یهودیان ساکن‌ دمشق‌ را مجاب‌ می‌نمود و مبرهن‌ می‌ساخت‌ که‌ همین‌ است‌ مسیح‌. ۲۳ اما بعد از مرور ایام‌ چند یهودیان شورا نمودند تا او را بکشند. ۲۴ ولی‌ سولس‌ از شورای‌ ایشان‌ مطلع‌ شد و شبانه‌روز به‌ دروازه‌ها پاسبانی‌ می‌نمودند تا او را بکشند. ۲۵ پس‌ شاگردان‌ او را در شب‌ در زنبیلی‌ گذارده‌، از دیوار شهر پایین‌ کردند. ۲۶ و چون‌ سولس‌ به‌ اورشلیم‌ رسید، خواست‌ به‌ شاگردان‌ ملحق‌ شود، لیکن‌ همه‌ از او بترسیدند زیرا باور نکردند که‌ از شاگردان‌ است‌. ۲۷ اما برنابا او را گرفته‌، به‌ نزد رسولان‌ برد و برای‌ ایشان‌ حکایت‌ کرد که‌ چگونه‌ خداوند را در راه‌ دیده‌ و بدو تکلم‌ کرده‌ و چطور در دمشق‌ به‌ نام‌ عیسی‌ به‌ دلیری‌ موعظه‌ می‌نمود. ۲۸ و در اورشلیم‌ با ایشان‌ آمد و رفت‌ می‌کرد و به‌ نام‌ خداوند عیسی‌ به‌ دلیری‌ موعظه‌ می‌نمود. ۲۹ و با هلینستیان‌ گفتگو و مباحثه‌ می‌کرد. اما درصدد کشتن‌ او برآمدند. ۳۰ چون‌ برادران‌ مطلع‌ شدند، او را به‌ قیصریه‌ بردند و از آنجا به‌ طَرسوس‌ روانه‌ نمودند. ۳۱ آنگاه‌ کلیسا در تمامی‌ یهودیه‌ و جلیل‌ و سامره‌ آرامی‌ یافتند و بنا می‌شدند و در ترس‌ خداوند و به‌ تسلی‌ روح‌القدس‌ رفتار کرده‌، همی‌ افزودند.

No comments:

Post a Comment